رادین رادین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

سنجد

خاطرات اولین بهار و اولین نوروز زندگی رادین

رادینم اولین بهار زندگیت مبارک ! امسال دو روز مانده بود به عید رفتیم شمال ویلای خاله ی بابایی ؛ اونجا هوا یک کمی سرد بود و خیلی نتونستیم بریم بیرون ؛ اما کنار خاله های بابایی خیلی خوش گذشت . تو صبح ها ساعت 6 صبح بیدار می شدی و تا ساعت 7 بازی می کردی و  همه را بیدار می کردی بعد خودت می گرفتی می خوابیدی . توی راه  شمال هم از دددد شروع کردی و همش جیغ می کشیدی و می خندیدی و اینقدر سرحال بودی که مدت زمانی را که تو راه بودیم رو اصلا نفهمیدم و به نظرم امسال خیلی زود رسیدیم . برگشتنی هم همینطور البته چون برگشتمون به شب خورد زود خوابیدی ولی با این همه مسافرت سه نفره با جود تو خیلی خوب بود . روز سوم عید هم که نامز...
14 فروردين 1390

تبریک سال نو

 سال نو مبارک اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند . . . عزیزم این اولین سالی هست که نوروز در کنار ما هستی ، با شیرینی وجودت سفره هفت سین ما را سبزتر شیرین تر کردی ، برای تو کوچولوی شیطون و دوست داشتنیم آرزوی سال هایی پر از شادی و موفقیت دارم . ...
25 اسفند 1389

قشنگترین لحظات

رادینم وقتی پاهاتو می گیری بالا و دولا می شی و از بین پاهات می خوای ما رو ببینی خیلی خوردنی می شی ٰ دیروز اصلا حالت خوب نبود یعنی کسل بودی و همش بد خواب شده بودی ولی امروز حسابی از صبح اول وقت داری آتیش می سوزونی ! از وقتی هم که شروع کردی چهاردست  و پا بری که دیگه نمی شه کنترلت کرد همه جا رو سرک می کشی و به هر چیزی دست می زنی . از باز کردن کشو ها و کابینت ها بگیر تا بهم ریختن لباس های داخل کشوهای خودت چه عید مرتبی ما داریم ! قربونت بشم . می خوام امسال یه سفره هفت سین قشنگ به خاطر وجود تو بچینم   ...
19 اسفند 1389

هفته ای که گذشت

عزیزم باز هم تو این هفته نتونستم برات چیزی بنویسم . کارهای جدیدت و خرابکاریات تو این هفته زیاده ، من نمی دونم از کجا شروع کنم . !!!!! قشنگم یادگرفتی که هم سینه خیز بری و هم چهاردست و پا و فقط هم دوست داری که روی سنگ ها حرکت کنی و دست ها تو محکم بکوبونی روی زمین ، از صداش خوشت می یاد . دیگه کم کم باید همه ی وسایل ها رو جمع کرد وگرنه حسابی بشکن بشکن داریم . تمام گل های مامان بزرگ رو هم که تکه تکه کردی و ریختی روی زمین ، گلدان بامبوها رو هم چپه کردی و بعد هم بامبوها رو کشوندی توی خونه ، امان از دست تو پسر شیطون . تازه اینقدر بامزه ماما ، بابا می گی که دلم ضعف می ره ! وقتی ناراحت میشی رگ  قلدریت می زن...
14 اسفند 1389

نامه پسرک شیطون به خدا

داستان جالب :نامه پسرک شیطون به خدا . کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. ---------نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستار تو بابی بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد. ---------- نامه شماره دو سلا...
10 اسفند 1389

هفته ای که گذشت

رادینم یه یک هفته ای هست که نتونستم کارهای قشنگتو بنویسیم ، این هفته کلی کارهای جدید هم یاد گرفتی ، مثلا یاد گرفتی که با روروکت به هر مانعی می خوری روروکتو یه سمتشو می گیری بالا و از اون مانع حالا فرش ، پایه صندلی ، هر چیزی باشه رد می شی ، ر وروکت شده مثل تانکت عزیزم . نصفه شب هم توی خواب هی سق می زنی و از خودت صداهای عجیب و غریب در می یاری !!!!!!! حالا چه خوابی می بینی که این کارهای عجیب و غریب از خودت در میاری خدا می دونه ، قربونت بشم !!!!! پریروز با بابایی هم رفتیم خرید و توی  کالسکت نمی نشستی و هی می می خواستی که بغلت کنیم ، مداوم می خواستی به همه چی دست بزنی و موهای خانومارو بکشی ، فسقلی تو از حالا چه کارهایی که نمی ک...
5 اسفند 1389

اولین کلمات

عزیزم یه چند روزی هست که انگار داری کلمات معنا دار رو می گی مثل ماما و بابا ، خیلی حس خوبیه مامان بزرگه پاش شکسته و من هم خیلی ناراحتم که تو رو از صبح می زام پیشش ، چون درد پاش زیاد می شه ، دیروز سعی کردم که زود بیام خونه ولی باز نشد . وقتی اومدم خیلی خوابت می اومد و گرفتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی حسابی سرحال شده بودی تا بابایی بیاد با هم کلی بازی های قشنگ کردیم . خاله فر شته هم که رفته ترکیه و حسابی داره خوش می گذرونه و قراره که کلی سوغاتی برامون بیاره ! تازه بابابزرگ هم از آلمان کلی لباس های قشنگ و جیگلی میگلی برات آورده ، خیلی خوشگلن . دیشب خیلی خبو نخوابیدی ؛ از وقتی که دن...
28 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنجد می باشد