رادین رادین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

سنجد

نگاه

قربون چشم های قشنگت برم که یاد گرفتی از بالا نگاه کنی ، انگار داری با دقت جستجو می کنی تا چیزی از زیر نگاهت در نره ! دیروز دوست مامانی اومده بود خونمون با  نی نی کوچولوش یعنی امیر مهدی ، با هم کلی جیغ زدید و بازی کردید . من و مامان امیر مهدی هم همش دنبال شما بودیم یه دقیقه هم نشد که با هم بشینیم . چرا یه نیم ساعتی خوابیدید ما هم از فرصت استفاده کردیم و یه دل سیر سیب زمینی سرخ کرده خوردیم . فونت زيبا ساز ...
26 بهمن 1389

پسرم چقدر تو باهوشی

عزیزم الان داشتم با خاله فرشته صبحت می کردم ، می گفت صبح که من تو رو گذاشتم خونه مامان بزرگ رفتی تو اتاق خاله فرشته دیدی اونجا رو تغییر دکوراسیون داده و با هیجان به جای قبلی وسایل نگاه می کردی و بعد جای جدیدشون را نگاه می کردی ، از جای جدید شمع قرمزهای خاله فرشته هم ظاهرا زیاد خوشت اومده چون می تونی راحت برشون داری ! عزیزم تازه امروز تولد خاله فرشته هم هست ٰ هورا بعداز ظهر با هم رفتیم دنبال بابایی تا برات صندلی ماشین بخریم ٰ کلی گشتیم ازاین فروشگاه به اون فروشگاه از نی نی سالن به آوای کودک از آوای کودک به مکسی کوزی و از مکسی کوزی به فارلین تا بالاخره اون چیزیو که می خواستیم پیدا کردیم . یه صندلی قرمز خوشگل مامانی ، ...
24 بهمن 1389

اتفاقات روز پنج شنبه

قشنگم پنج شنبه صبح خواب خواب بودی که گذاشتمت خونه مامان بزرگ و تا ساعت 30 : 9 خواب بودی ولی وقتی بیدار شدی حسابی آتیش سوزوندی ، از کارات بگم که رفتی اتاق خاله فاطمه و وسایلشو شکوندی و بعد رفتی قندون رو انداختی زمین و قندها را پخش کردی و بعد رفت تو آتاق مامان بزرگ و اتاق اونا رو هم به هم ریختی ، من وقتی رسیدم خانه و اومدم دنبالت همه کلی حرف داشتند که بهم بزنند ، مامان بزرگ می گفت فدای سرش و هی بوست می کرد . خاله فرشته هم که هی جیغ می کشید تو هم با جیغ جوابشو می دادی اونم از نوع مردونش ! موقعی که می خواستم بیارمت خونه همشون ناراحت بودند و می گفتند که نبرم تو رو ، تازه فسقلی من مامانتم نه مامان بزرگ ، هر چی می شه سریع می پری...
23 بهمن 1389

جمعه

امروز صبح که قرار بود که با پدربزرگ همگی بریم نمایشگاه اسباب بازی و نشد .صبح اومدم پیشت ببینم که خوابی یا نه دیدم بیدار شدی و داری انگشتاتو می بینی و می شمری ، کلی بوست کردم ، عاشق کاراتم . بعد هم که بلند شدی با بابایی کلی تو اتاق بازی کردی . جیغ کشیدی ظهر هم رفتیم خانه پدربزرگ ، بعد از این که ناهار خوردیم اینقدر خوابت می اومد که از ساعت 3 تا 5 خوابیدی . شب هم رفتیم میهمانی شام خاله مهری ، اونجا هر چی قاشق روی میز بود انداختی زمین و کلی بازی کردی ، کلی ماست با سیب زمینی هم خوردی که خیلی دوست داشتی ...
23 بهمن 1389

عذرخواهی

قشنگم دیروز خیلی دیر آمدم خانه و درست و حسابی نتونستم باهات بازی کنم اینقدر خسته بودم که نگو ولی وقتی دیدمت صدات و اون صورت مهربونت بهم کلی انرژی داد. دلم می خواد بخورمت ٰ خیلی شیرینی از صبح هم که خاله سرور با دخترخاله سارینا آمده بودن پیشت و حسابی بازی کردی . ...
21 بهمن 1389

خرابکاری ها شروع شد

عسلم ٰ قربون روی ماهت بشم دیروز حسابی شیطونی کردی و کلی کارای جدید یاد گرفتی ٰ وقتی هیجانی می شی با روروکت می پری بالا و پائین و از این سر خونه می ری اون سر خونه ٰ هر جایی هم که بتونی سر بخوری ژاتو می گیری بالا و روی سنگ ها سر می خوری ! تازه تف کردن و گاز گرفتن هم که یاد گرفتی و هی تف می کنی با دهنت صداهای عجیب و غریب در می یاری ! اون دو تا شمع قرمزهای اتاق خاله فرشته رو هم که دیروز انداختی زمین ولی شانس آوردی که نشکسته ! حالا من با تو پسر شیطون چه کار کنم ! شب هم که تو خواب صداهای عجیب و غریب از خودت در می آوردی و خلاصه ما رو تا صبح بیدار باش نگه داشتی ...
20 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنجد می باشد