خاطرات اولین بهار و اولین نوروز زندگی رادین
رادینم اولین بهار زندگیت مبارک !
امسال دو روز مانده بود به عید رفتیم شمال ویلای خاله ی بابایی ؛ اونجا هوا یک کمی سرد بود و خیلی نتونستیم بریم بیرون ؛ اما کنار خاله های بابایی خیلی خوش گذشت . تو صبح ها ساعت 6 صبح بیدار می شدی و تا ساعت 7 بازی می کردی و همه را بیدار می کردی بعد خودت می گرفتی می خوابیدی .
توی راه شمال هم از دددد شروع کردی و همش جیغ می کشیدی و می خندیدی و اینقدر سرحال بودی که مدت زمانی را که تو راه بودیم رو اصلا نفهمیدم و به نظرم امسال خیلی زود رسیدیم . برگشتنی هم همینطور البته چون برگشتمون به شب خورد زود خوابیدی ولی با این همه مسافرت سه نفره با جود تو خیلی خوب بود .
روز سوم عید هم که نامزدی پسرخاله مامانی بود ؛ اونجا هم بد نبود خوش گذشت .
اما از روز چهارم و ژنجم و ششم بگم که خیلی بد بود . عزیز دلم تب کردی و تبت هم خیلی بالا بود و مجبور شدیم که نصف شب یعنی حدود ساعت 30 : 11 ببریمت دکتر و بیمارستان خیلی شلوغ بود و همه کوچولوها مثل تو مریض شده بودند ولی خانم دکتر گفت تو به شدت بقیه مریض نشدی و خدارو شکر تازه اولشه ؛ وقتی برگشتیم خونه ساعت 1 شب بود و با مانان بزرگ هی دست و پاتو شستیم تا بالاخره روز سوم تبت اومد پائین و یکمی سرحال شدی ؛ ولی از غذا خوردن افتادی و تا روزهای آخر عید میلی به خوردن هیچ چیزی حتی شیر هم نداشتی . مامان بزرگ گفت بچمو یک هفته دادم دستتون مریضش کردید !!!!!!!!
امیدوارم که دیگه هیچ وقت مریض نشی ؛
روز های دیگه هم که یا میهمان داشتیم و یا میهمانی رفتیم ؛ امسال با وجود تو خیلی خوش گذشت .
روز سبزدهم هم با دوستای بابایی یعنی عمو فرهت و فرهید و خاله گیتا و خاله فرشته و هانیتا جون رفتیم که سیزدهممون رو به در کنیم ؛ توی پارک بودیم که یهو یادم افتاد شیرتو نیاوردم و خلاصه با کلی خنده برگشتیم دم خونه .
شب تو خوابت نمی برد ؛ خودم هم خوابم نبرد نمی دونم چرا ؛ خودم حدس می زنم چون قرار بود که از امروز بیام سر کار و روزها پیش تو نیستم هم تو بیقرار شده بودی و هم من ؛ نه ؟ !!!!!!!!!!!!! نزدیکی های صبح خوابت برد که همان طوری بردمت خونه مامان بزرگ و ظهر میام دنبالت عزیزم .
دوستت دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی