اولین کلمات
عزیزم یه چند روزی هست که انگار داری کلمات معنا دار رو می گی مثل ماما و بابا ، خیلی حس خوبیه
مامان بزرگه پاش شکسته و من هم خیلی ناراحتم که تو رو از صبح می زام پیشش ، چون درد پاش زیاد می شه ، دیروز سعی کردم که زود بیام خونه ولی باز نشد . وقتی اومدم خیلی خوابت می اومد و گرفتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی حسابی سرحال شده بودی تا بابایی بیاد با هم کلی بازی های قشنگ کردیم .
خاله فرشته هم که رفته ترکیه و حسابی داره خوش می گذرونه و قراره که کلی سوغاتی برامون بیاره !
تازه بابابزرگ هم از آلمان کلی لباس های قشنگ و جیگلی میگلی برات آورده ، خیلی خوشگلن .
دیشب خیلی خبو نخوابیدی ؛ از وقتی که دندون درآوردی شب ها خوب نمی خوابی و من هم علتشو نمی دونم ، البته دکترت می گه که وقتی از یه مرحله سنی به یه مرحله سنی دیگه می رید یک سری تغییراتی رخ می ده که بی خوابی و یا کم خوابی یکی از اون هاست .
بابایی دیشب واسه مامانی یه شاخه گل
خیلی قشنگ خریده بود. خیلی خوشحالم ، بابایی دوستت دارم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی