هفته ای که گذشت
عزیزم باز هم تو این هفته نتونستم برات چیزی بنویسم .
کارهای جدیدت و خرابکاریات تو این هفته زیاده ، من نمی دونم از کجا شروع کنم . !!!!!
قشنگم یادگرفتی که هم سینه خیز بری و هم چهاردست و پا و فقط هم دوست داری که روی سنگ ها حرکت کنی و دست ها تو محکم بکوبونی روی زمین ، از صداش خوشت می یاد . دیگه کم کم باید همه ی وسایل ها رو جمع کرد وگرنه حسابی بشکن بشکن داریم .
تمام گل های مامان بزرگ رو هم که تکه تکه کردی و ریختی روی زمین ، گلدان بامبوها رو هم چپه کردی و بعد هم بامبوها رو کشوندی توی خونه ، امان از دست تو پسر شیطون .
تازه اینقدر بامزه ماما ، بابا می گی که دلم ضعف می ره ! وقتی ناراحت میشی رگ قلدریت می زنه بیرون و صداهای عجیب و غریب از خودت در می یاری ، ما هم که هیچکدوم حریفت نمی شیم .
دیشب یعنی جمعه شب هم با خاله زینب و خاله گیتا و مسیحا و هانیتا و عمو فرهت و عمو فرهید و عمو حمید همگی رفتیم شام بیرون ، تو هم حسابی با مسیحا شیطونی و بازی کردی . اینقدر برف اومده بود که نگو ، همه جا حسابی سفید شده بود و هوا هم حسابی سرد بود .
تو هم اینقدر لباس تنت بود شبیه آدم آهنی شده بودی و نمی تونستی دستهاتو تکون بدی . عمو فرهت هم تا می یومد ببوستت تو می گفتی اومممممم و خوشت نمی یومد !
الان که داشتم با مامان بزرگ صحبت می کردم گفتی که دوباره برگ های گل ها رو کندی فکر کنم تا عید دیگه هیچی از گل های مامان بزرگ نمونه .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی